به بهانه سومین ساگرد در گذشت ناصر حجازی
چه خوب که نیستی...
دوم خرداد است و دوباره خیلی ها اماده می شوند تا برای عقاب سوگواری کنند... سیاهی بپوشند... شمع روشن کنند... نذری بدهند... از او یاد کنند و برایش اشک بریزند... تا بگویند به یادش بوده ایم... در کنارش بوده ایم... و در راه او هستیم... بهرحال خیلی خیلی دوستت داریم عقاب اسیا...
حجازی اسطوره ای نبود که تکرار نشود... او بی شک فقط مردی بود که به اندازه ی خودش انسان بود... انسانیت البته امروز گران است...بس گران... هر لحظه هم گرانتر می شود... اخر انسانیت امروز هدفمند گران می شود... به قیمت جانت... مال ات... و شاید حتی ناموست باید هزینه کنی... مهم نیست چکار میکنی... مهم این است اول دعای فرج ات را بخوانی... بالای رسانه ات تصویری مقدس بزنی... به زمین و زمان لبیک خداگونه بگویی... حالا این خدا نشد یکی دیگر... خدایان بسیارند... بعدش مجوز داری برای هرچه دوست داری... و برای هرکه دوس داری نغمه سرایی کنی...
حجازی وقتی بود، حرف هایش را زد برای همان خدای اول و اخرش... خوب یا بد برای او همان خدا بود و بس... گرچه خیلی ها او را انسان ندیدند... حتی انها که سوی چشمانشان از بصیرت لبریز شده بود... او را هیولایی دیدند که باید درهم بشکند... تا مبادا کاخ ارزوهایشان دچار رخنه ای شود... حتی به این قیمت که وقتی نیست، بگویند می بود... نباید حرفی از او زد...
پر و بالش بستند... بر دهانش مهر سکوت زدند... او را در گوشه ای رنجور، تنها به حال خود و همان خدایش واگذاردند... و بعد گفتند عقاب آسیا! بسم الله... لحظه لحظه آب شدنش را به نظاره نشستند... تحریم شده های دیروز، امروز او را تحریم می کردند...
پر و بالش ریخت... وقتی خواست برود از او توبه خواستند... برای گناه ناکرده... تا بگوید من به شما ایمان اوردم...به انچه می گویید و به انچه می کنید... تا بگوید راهی که در زندگی رفته است تماما اشتباه بوده است... و همرنگ جماعت شود... تا شاید برایش گود بای پارتی دنیا را مهیا کنند... بزرگداشتی برایش بگیرند پر زرق و برق... از او تندیسی بسازند با رنگ و لعاب... اما با حذف محتوا...
اما دریغ از این عقاب... پر و پالش ریخته بود... لاغر و نحیف شده بود... دیگر ان ناصر خوش تیپ و خوش لباس و خوش ظاهر نبود... اما خدایش همان خدای روز اول بود... همان خدای قدیمی... همان خدای روزهای سخت تنهایی و بیماری... خدای روزهای خوش و خدای روزهای ناگوار...
وقتی سکوتش را شکست، می دانست چه بگوید تا اینبار تحریم نباشد... کلام اخر مرگ بود... کلام اخر تمام شدن فرصت خیلی ها بود...
گلبرگ مغرور اخرش هم سراغ شبنم ها را از کسی نگرفت...
چه خوب که نیستی... زودتر از ما از تحریم دنیا در امدی...